loading...

پاپتی

این طبع که من دارم، با عقل نیامیزد...

بازدید : 669
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

خنکای سحر،امروز تداعی کننده گذشته‌‌‌ای نه چندان دور بود.یادش بخیر.ایام دبیرستان.شاید 10 سال پیش.وقتی صبح جمعه با بچه‌ها قرار کوه میذاشتیم.هوا همینجوری بود.صدای کلاغ هم ایضا همینطوری شنیده میشد.اون جمعه‌ها،برخلاف سایر ایام هفته،زودتر از معمول،خودم،حتی زودتر از زنگ ساعت بیدار بودم.کتری رو میذاشتم رو گاز که آب بجوشه.تخم مرغ و سیب زمینی هم آبپز می‌کردم. قوت غالبمان در کوهپیمایی‌ها،همین بود.کمی‌که از تاریکی هوا کاسته میشد،بچه‌ها جمع میشدند در میدانگاهی دم خونه.محل قرار همیشگی اونجا بود.صدای خنده و حرف زدنشان سکوت سحرگاه کوچه را بهم میزد و چقدر من حرص میخوردم بابت این سروصدا.فلاسک پنگوئنی که جهاز مادرم بود را پر آب جوش میکردم و سیب زمینی و تخم مرغ را داخل کیسه فریزر.همه را هم داخل مثلا کوله ام جا میکردم.شلوار لی کهنه و کاپشن گرمکن هم،به ضمیمه کتونی‌های جیر سورمه‌‌‌ای که از طرفین بیرونی نوار قرمز رنگش حسابی تو ذوق میزد، لباس فرم کوهنوردی بود. چون دم در ما محل قرار آخر بود،مجبور بودم ملزومات فراموش شده بچه‌ها را هم من از منزل تامین کنم.لیوان، قند و.... و این کار معمولا با سروصدای مضاعف همراه بود.مجبور می‌شدم کل کابینت‌های فلزی سبزرنگ و فکستنی آشپزخانه را بهم بریزم تا...
یادش بخیر.کسی ماشین نداشت آن روزها.در جمع 7، 8 نفره ما شاید بابای 2 تا از بچه‌ها پیکان داشت.از آن پیکان‌های چراغ بنز سفید که برق سپر استیلش چشم هر بیننده‌‌‌ای را کور میکرد.چقدر زحمت میکشید این رفیق ما برای برق انداختن آن سپر کذایی.البته حتی اگر ماشین هم بود توفیری نداشت چون گواهینامه نداشتیم.کمتر پیش میامد پدری هم راضی شود 6، 7 تا بچه قد و نیم قد شلوغ را در آن پیکان چراغ بنر سپراستیلش جا کند و در دامنه کوه پیاده کند.القصه پیاده راهی میشدیم.اولین بربری اولین تنور نانوایی مال ما بود.میرفت داخل نایلون و بعد داخل کوله.بخار نان داغ،داخل نایلون،نان تازه را خمیر میکرد و البته اینکه ما چگونه آن بربری را با سیب زمینی تخم مرغ،آنهم در قله کوه قورت میدادیم،از عجایب روزگار است.
تاکسی دربست با قیمت مناسب آنهم آن وقت صبح جمعه،مگر پیدا میشد؟مگر چقدر پول توجیبی میگرفتیم؟ماهی هزار تومن!غالبا با پیرمردها راحت تر میشد کنار آمد.گرچه در مسیر فلسفه و خاطره زیاد میبافتند ولی منصفانه تر کرایه حساب میکردند.پای کوه که میرسیدیم،بوی پهن نم خورده،عطر کاکوتی و صدای پارس سگ دهات جنب کوهستان،با تلاش و تقلای مرغ و خروس‌ها،شوخ طبعی بچه‌ها را قلقلک میداد.از اینجا بود که پاچه آن شلوار لی کذایی می‌رفت داخل جوراب و کوهنوردی ما شروع میشد...
1d

⬛️ روضه شهادت حضرت امیرالمومنین
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 38
  • بازدید کننده امروز : 31
  • باردید دیروز : 76
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 733
  • بازدید سال : 6136
  • بازدید کلی : 16682
  • کدهای اختصاصی